10
حتا دود ي كه از سيگارها ي روشن بلند مي شد و كنار سقف ابري را
تشكيل مي داد، ي ك چيزي بود با شك ل و ضخام ت خودش و در واقعيتِ ديگر چيزها تغييري نمي داد.
به آدم هايي كه مي خنديدند و با ه م حرف مي زدند، پشت مي كردم و يك راست مي رفتم طرف پيشخوان ، كه هميش هي خدا هم
شلوغ بود . به محض اين كه صندلي اي خالي مي شد، مي پريدم رويش و پيشخدم ت را صدا مي كردم و او هم يك زير ليواني مقوايي ،
يك ليوان آبجو و منو را مي گذاشت جلوم . از اي ن كه خودم را ب ه بقيه نشان داده بودم ، ناراحت مي شدم . اين جا يعني آبجو فروشي
اوربانو راتازي جايي بود ك ه تمامي حركات و ساعت هايش را از بر بود م، بالاي آبجو فروشي ، ت وي اتاقم ، شب به شب بيدار
مي ماندم و سر و صداي ي كه حالا داشت صداي مرا توي خودش خفه مي كرد، همان بود كه هر غروب از نرده هاي آهنيِ زنگ زده
بالا مي آمد.
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/08 - 01:15 در داستانک
دیدگاه
Mostafa

11

1392/02/8 - 01:17